ده ماهه شدي
ده ماهه شدی عزیز دلم ...مبارک باشه دهمین ماهگرد تولد تو و دهمین ماهگرد مادر شدن من!
چیزی نمانده به اولین سالگرد آمدنت به زمین ... باور میکنی؟ ... زمینی شدی مثل ما.
همین دیروز نبود که برای اولین بار دیدمت؟
همین دیروز نبود که بلد نبودم بغلت کنم؟
همین دیروز نبود که برای اولین بار ناخن هایت را کوتاه کردم؟
مگر دیروز نبود که برای اولین بار حمامت دادیم؟
که بند ناف افتاده ات را به یادگار لای دستمال معطری پیچاندم؟
که شب ها تا صبح بیصدا نگاهت میکردم به صدای نفسهات گوش میدادم ؟
که قدرت نداشتی در نور ، چشمان نازت را باز نگه داری؟
که رگ های نازکت از زیر پوست لطیف دستانت پیدا بود؟
که قدرت مکیدن شیر رو نداشتی ؟ که وقت شیر خوردنت از درد آرام و بی صدا اشک میریختم ؟
که نمیدانستم عشق مادری سیری چند؟دیوانگی سیری چند؟ اسیر نگاهی شدن سیری چند؟ همین دیروز نبود؟... چه زود گذشت ...زود تر از باز و بسته شدن پلک هایم . و من میخواهم تمام این روزها را هزاررررررر بار نفس بکشم تا تمام نشود. کاش عقربه ثانیه شمار ساعت را پنهانش کنم لابه لای خاطرات شیرین تا نبرد اینهمه تند و تند دلخوشی هایم را . ی
ادم نمیاد وقتی نبودی روز و شبام چه رنگی بود، چه شکلی بود. الان دیگه حتی یه شب بی تو بودن واسم محاله. خدای مهربونم ، این شادی و خوشبختی رو به مامان و باباش ببخش و مراقب همه نی نی ها باش! آمین!